داستانک / هزار ساله که رفتی
هیشکی تا حالا ندیده بود این اتفاقی افتاده باشه. از قدیمی ها هم کسی نشنیده بود.
اوس رضا خودش هفته پیش جلوی مسجد بعد از نماز تعریف کرد:
” توی قنات قوژد بودیم. همون میله چاهی که خورده به کشمون مند و ریزش داشته، ۵۰ متری رفته بودیم پایین و با سعید خاک های کف رو خالی می کردیم. یک ساعت به ظهر مونده بود که دیدیم از بالای چاه صدا میاد و بعد …”
اوس رضا راست میگفت. اون روز زمستونی هوا آفتابی بود اما سرما تا مغز استخون میرفت. زیر زمین هم یخ داشت. سرد تر از بالا. آب هم خیلی گل آلود بود.
اوس رضا دلو پر خاک را به زحمت از تنوره قنات جلو آورد تا به طناب ببنده. اما طناب به پایین نرسیده بود. هر چه واستاد نیومد. نمیشد از میله چاه نگاه هم کرد. ممکن بود سنگ ریزه ای بخوره به سر آدم و کله بشکنه. اوس رضا داد زد:
مندلی. هووو مندلی. طناب بفرست پایین!
صدا که ۵۰ متر بالا نمیره. کار بی خودی بود. باید صبر می کرد.کمر خم عقب تر رفت و دست به دیوار منتظر ماند
اما طناب با خودش دلو خالی را نیاورد. یک آدم روی خرک نشسته بود. اوس رضا منتظر کسی نبود. چشماشو تنگ کرد تا چهره اش رو ببینه. اما مگه توی تاریکی میشد چیزی دید. فقط دو تا چشم که برق می زد.
- سلام. خسته نباشید!
اوس رضا جواب نداد. چند ثانیه سکوت کرد و با تعجب پرسید:
- زن؟! شما زن هستی؟!
- بله. خسته نباشید. من آمدم کار شما رو ببینم
- مگه میشه. سعید هوو. سعید هوو. بیا بیا ! زود بیا به سر چاه.
زن هم ترسیده بود. به زحمت از طناب جدا شد و با صدای لرزون دوباره یک جمله گفت:
- ببخشید. مزاحم کار شما نمیشم. چند دقیقه اومدم آب رو ببینم. آقا با شما هستم!
همون موقع سعید هم رسید. اوس رضا انگار اصلا زن اونجا نیست به رفیقش گفت:
- تو تا حاله دیده زنه د قنات کار کنه؟ نگاه کو طناب با خودش چنه و ته آورده
سعید به چشمان براق دخترک خیره شد. مونده بود چه کنه. دستی به سرش کشید و گفت:
- خانوم شما چطوری اومدی اینجا؟ میدونی چقدر اینجا خطرناکه؟
دخترک میدونست اینجا یک غریبه بیشتر نیست.از قبل هم جمله ای آماده نکرده بود تا بگه. اصلا تصور نمیکرد زیر زمین اینجوری ملتهبش کنه.
- بله. میدونم خطرناکه . ولی من نمیترسم. اجازه بدید من چند دقیقه اینجا باشم. میخوام آب رو ببینم. من همشهری تون هستم.
این کلمه آخر دو مقنی رو آروم کرد. اصلا روی زمین هم با این جمله که من همشهری تون هستم تونسته بود بقیه رو راضی کنه که آویزون طناب بشه.
اوس رضا کم کم روش با دخترک باز شد و باهاش حرف زد. دخترک کمک شون کرد. چند دلو پر از خاک را آورد جلوی طناب. درست مثل مقنی ها. دو ساعتی زیر زمین ماند و به همه جا سرک کشید. وقتی داشت سوار طناب میشد تا بره بالا اوس رضا جرات کرد و اسمش را پرسید. دخترک خندید و هیچی نگفت. اوس رضا دندون های سفیدش رو توی تاریکی دید.
از فردای اون روز خبر دخترک بین همه مقنی ها پیچید. اوس رضا و سعید از چهره دختر تنها برق چشماش رو دیده بودند. دو مردی که پای چرخ چاه بودند یک چیزایی گفتند. اینکه اومده و با هاشون چایی خورده و ده دقیقه بعد اونها رو راضی کرده که بره پایین، چادرش رو درآورده گذاشته روی موتور یکی از مقنی ها و سوار خرک شده که بره پایین.
مندلی که چهره زن را دیده بود فقط چند جمله داشت که بگه:
“خوشگل بود. لب و دهن کوچک و چشمان گرد نقلی. روسری گلگلی که بالای چونه اش با یک گیره نقره ای براق بسته شده بود. فکر کردیم اول شوخی میکنه. دختر لاغر و تیز و بزی بود عین ماهی. لهجه گنابادی هم داشت .نمیتونستم دستش رو هم بگیرم. خودش به تنهایی پاهاشو دو طرف طناب محکم کرد و آویزون شد”
بعد از اون دیگه هیچ خبری از اون دختر نشد. به قنات های دیگه هم سپرند. قنات روشناوند و عزیزآباد، قنات بیلند و خیبری و حتی قنات بهاباد و رهن که مقنی ها کار می کردند. داستان مندلی و اوس رضا دهن به دهن چرخید. اماخبری نبود. انگار چاهیه که پرشده و سرش هم پیدا نمیشه. خود اوس رضا هم با موتورش چند جا رفت و پرس و جو کرد. کسی باور نمی کردند که دختری بتونه بره ته زمین.
کم کم مقنی ها ناامید شدند. انگار ماجرا هزار سال قبل بوده. شبیه افسانه شبای بلند زمستون. دخترک یک خاطره شد. خاطره خوشگل ترین مقنی! زن شجاعی که از اون به بعد قصه برق چشماش تنهایی خیلی از مقنی ها را توی تاریکی زمین پر کرد.