گفتوگوی متفاوت با تنها بانوی جانباز گناباد/ به گذشته بازگردم محکمتر از میهنم دفاع میکنم
تنها بانوی جانباز گناباد؛ مادر مهربانی است که بیشتر اهالی گناباد وی را میشناسند؛ شیرزنی که هم اینک نیز برای دفاع از میهن آماده است.
دفاع مقدس یادآور حماسهسازیهای مردان و زنانی برای دفاع از وطن بوده که برخی از آنها در گمنامی تمام جان خود را در دست گرفته و در مقابل دشمن ایستادهاند و بعد از گذشت سالها از جنگ تحمیلی کسی به سراغ آنها نرفته و همچنان در گمنامی هستند.
وقتی صحبت از دفاع مقدس میشود ذهنها بیشتر به سمت خط مقدم میرود؛ جایی که مردان بیادعایی جنگیدند تا امروز ما در استقلال و آسایش باشیم اما بودند افرادی که در جنگ نقش آفرینی کردند اما کمتر در مصاحبهها و فیلم و رمانهای جنگی از آنها نام برده شد.
مقام معظم رهبری در آغاز هفته دفاع مقدس امسال جملاتی را در زمینه جلوگیری از تحریف جنگ بیان کردند که این موضوع وظیفه رسانه را سختتر کرده و نوشتن و انتشار خاطرات کسانی که آن روزها را به چشم دیدهاند میتواند جلوی خیلی از تحریفها را بگیرد.
به سراغ یکی از شیرزنانی میرویم که نقش خاص خود را در دفاع مقدس داشته و کمتر به نقش وی پرداخته شده است:
وارد کوچه غفاری ۸ در گناباد که میشوید این خانه را شهروندان زیادی آدرس میدهند، خانهای ساده و بیآلایش، درب خانه را که میزنیم صدای خانمی به گوش میرسد که دعوتمان میکند به داخل، خانم مسنی که با چادر مشکی درب اتاق ایستاده و با چهرهای خندان صدا میزند؛ «بفرمائید داخل مادر.»
در
ظاهرش نشانههایی از سختیهایی که دیده نمایان است اما باز هم خود را
سرزنده نگه داشته، روی مبل که مینشیند عذرخواهی میکند که به دلیل
عارضهای که دارد نمیتواند در جای دیگری بنشیند، آری این فرد کسی نیست جز
خانم «فاطمه بینایی» تنها جانباز خانم شهرستان گناباد؛
احوالپرسیهای
معمول را که میکنیم در دل شوق زیادی برای شنیدن حرفهای این مادر دارم، از
مردم راجع به او زیاد شنیده بودم اما صحبت کردنش حس آرامش عجیبی را به
مخاطب میرساند.
از ازدواجش میگوید با لباس سفید عروسی در سال ۵۰ راهی جنوب و شهر آبادان شدم و تا سال ۵۹ در این شهر زندگی کردم.بمباران که شروع شد بچهای ۶ ماهه داشتم و با همسرم برای دکتر به بیمارستان میرفتیم، دقیقا همین روزها بود یعنی ۴ مهر۵۹ که خمپاره نزدیک ما خورد و از ناحیه ستون فقرات و نخاع دچار آسیب شدم و تعدادی ترکش هم به پای من اصابت کرد.
وضعیت وحشتناکی بود، امکانات زیاد نبود و حتی غذا معنایی در شهر نداشت، یادم است فقط دست و پای من را گرفته بودند و داخل وانت گذاشتند و به بیمارستان بردند؛ آن زمان ۴ بچه داشتم که هر کدام را در بمباران مردم برده بودند و حتی فرزند ۶ ماههام را بانویی که فرزند نداشت با خود به خرمشهر برده بود.
چند روزی بین شهدا و زخمیها بودم و همه فکر میکردند شهید شدهام تا این که فهمیدند زندهام اما به قدری ضعیف شده بودم که نمیتوانستم تکان بخورم؛ یادم است آمپولی به من زدند که زده بمانم و در همانجا روضه سیدالشهدا را نذر کردم تا قوت به پاهایم برگردد.
بیمارستان که بودیم از این که مجروح شدم ناراحت نبودم و دلم برای گل دستههایی که در اتاق روبه روی ما پرپر شده بودند ناراحت بود،«اشک در چشمانش جمع شد و زیر لب گفت چه جوانهایی را که از دست ندادیم.»
یادم است در بیمارستان که بودیم آنجا را بمباران کردند و تعدادی شهید شدند ولی آنچه برایم جالب بود این که واقعا شهدا انتخاب شده بودند چون خمپاره که میخورد عدهای در نزدیکی محل اصابت بودند اما شهید نمیشدند و عدهای با فاصلهای دورتر شهید میشدند.
شوهرم آمد که من را ببرد، گفتم برو بچهها را پیدا کن؛ برو؛من ماندم یک دختران جوان در شهری غریب، به قدری درد داشتم و دارو هم که برای درمان نبود.
نام فردی را میبرد که در خاطرات مردم جنوب از او زیاد نام آمده؛ شخصی به نام آقای جمیع امام جمعه آبادان که صحنه جنگ را ترک نکرده بود و این مادر جانباز میگوید وقتی آقای جمیع من را دید قول داد کمکم کند و بعد نماینده امام که آمد گفت چه درخواستی دارید؟ خودم درخواست شما را رسیدگی میکنم و من گفتم بچههایم فقط بچههایم را پیدا کنید؛ چهار بچهام گم شده اند. یادم است در بیمارستان پرستاری داشتیم که بارها به او میگفتند برو عقب ولی هربار جواب میداد نیامدهایم که برویم و تا آخر هستیم و مانند یک مرد در صحنه جنگ فعال بود.
این یادگار دوران دفاع مقدس میگوید: شوهرم وقتی برای ملاقاتم آمد از وضعیت خانه جویا شدم،او گفت خانه انگار رنده شده ولی فقط یک طاقچه که در آن قرآن و عکس امام بوده باقی مانده است.
او این روزها در زادگاهش شهر گناباد زندگی میکند اما همچنان مانند دوران جنگ استوار است و میگوید اگر بگویند برمیگردی و دوباره دفاع میکنی خواهم گفت محکمتر برمیگردم.
میگوید خانواده شهدا و جانبازان هیچ گاه چشم داشتی نداشتهاند و ندارند و این ظلم است؛ خانوادههای داریم در همین شهر که کوچکترین چیزی را قبول نکردهاند و حضور در جبهه را فقط تکلیف میدانند.
صحبتهای ما با این بانوی جانباز به اتمام میرسد، با همان حالتی که به استقبالمان آمد ما را بدرقه میکند اما ذوق عجیبی دارم که این صحبتها را به متن تبدیل کنم؛ بیدرنگ سیستم را روشن و شروع به تایپ میکنم اما در لحظه لحظه این تحریر تصور این که دختری در آن سن وسال در شهری غریب این مصیبتها را دیده و آن صحنهها را لمس کرده ذهن را درگیر میکند.
گفتوگو از یاسر سالاری گناباد