قحطی یک کمبود
یک سوزن به خودت بزن یک کبریت به شرکت گاز !
لقمه آخر سحری را هنوز نخورده بود که صدای اذان بلند شد. وضو گرفت. شال و کلاه کرد از خانه زد بیرون. دو رکعت نماز را در مسجد محل خواند و دوباره راه افتاد. توی آن هوای گرگ و میش از دور سیاهی دید . نزدیک تر شد چشم هایش را خوب مالید و نگاه کرد.کپسول های گاز بودند که به ردیف ایستاده بودند. با ناراحتی شروع به شماردن کرد. کپسول او چهل وپنجمین کپسول بود و شهر آرام بود….
پارسال همین موقع ها بود که گفتند پروژه گاز به زمستان نمی رسد و مردم سوخت ذخیره کنند.حرف و حدیثی نشد . دل جویی کردند وگفتند بهار کارتمام است و مردم کسول ها را از دور خارج کنند. شکوفه ها میوه شدند .توت ها کشته شدند وانگر ها شیره شد و شهر آرام است.
صف هر چی باشد خوب است. صف نانوایی ، صف کوپن و صف گاز . همه جور آدم کنار هم می شینند و در دل می کنند. مخصوصا بعد از سحری که همه چرتشان گرفته ولی نباید بخوابند.
یکی از وضعیت مسکن می گوید و یکی از قیمت زعفران . آن یکی از پسرش می نالد که خوابیده و به صف گاز نیامده و آن حاجی نگران جهاز دخترش است که آخر کپسول هم روی جهازیه بگذارد یا نه. هرکسی با کناریش صحبت می کند و شهر آرام است.
کوچه های شهر پر از خاک است . پروژه ی دومیلیارد و سیصد میلیونی گاز به آهستگی تمام جلو می رود ولوله ها در زمین دفن می شود و شهر آرام است.
اگر از کسی بپرسی زمستان نفت ذخیره کنیم یا نه. به تو خواهد خندید. بهار نزدیک نیست
و مردم چقدر خوشحالند که بعد از چند ساعت انتظار کپسول شان عوض می شود ، تازه مابقی پول تان کبریت می دهند.
ظریفی گفت : سال هاست شرکت گاز کنار کپسول کبریت می دهد و شهر آرام است.
زمای دبه ها را شکستند که آب شیرین شد.
وزیر نفت گفته است لوله گاز شهر ما تنگ است . آدمیزاد زرنگ است.
و شهر آرام است…
خلایق هر چه لایق.خوشی به ما نیومده